پس از یک هفته که طولانی تر از یک سال گذشته بود، این اولین بار بود که زنگ در، به صدا در می آمد. عسل، دلهره ای نامحسوس را در وجودش احساس کرد. یعنی چه کسی می توانست باشد؟! زمانی که از داخل آیفون، چهره شخص بسیار آشنایی را نگاه کرد، در دل پوزخندی زد و به خود گفت:(چیزی به دیوانه شدنش نمانده است!) دلش آرامش می خواست نه این خواب و خیال های وهم انگیز که باعث بیقراری بیش از حدش می شد. نمی دانست چطور انگشتش به طرف کلید آیفون رفت و در را گشود چطور پس از دو دقیقه که در خیالاتش غرق شده بود در را باز کرد و چطور چشمانش این طور بی پروا دروغی مسغره تحویلش دادند. در عرض یک دقیقه کامل، انگار ناقوس زمان از حرکت ایستاده بود عسل همان طور خشک و مبهوت ایستاده بود و قادر به انجام هیچ حرکتی نبود چرا که حالا چشمانش درست رو به دو چشم نافذ و مشکی قرار گرفته بود.
همه چی مشخص شد نظر آقای تاکاهاشی چیست
چطور ,یک ,عسل ,چشمانش ,دقیقه ,پس ,ایستاده بود ,پس از ,در را ,از یک ,چطور چشمانش
درباره این سایت