محل تبلیغات شما

سوباسا پس از سکوتی که تا آن لحظه با او خو گرفته بود، به حرف آمد و پاسخگوی سوالاتی شد که همچون معادله هایی در سر پر از کنکاش عسل، می غلتیدند و او را بیش از پیش کنجکاو تر می کردند.

-فوتبال واژه ای بود که از انگار از همون دوران طفولیت، با بند بند وجودم، یکی شده بود و قصد جدا شدن نداشت. از نجات جون من توسط یه توپ فوتبال ساده گرفته تا وارد شدن من به تیم منتخب برزیل و ستاره شدنم همه این ها از اون علاقه ای نشات می گرفت که من به این ورزش فوق العاده داشتم. از همون بچگی شیطنت هام تماما با جدا نشدن من از این گوی سرنوشت ساز شروع شد که روز و شب، موقع خواب و بیداری روحیه ام رو می ساخت. احساس نشاط و سرزندگی رو از همین دریبل های ساده ای می گرفتم که هیچ روزی فراموش به انجام این کار نشد. با بزرگ تر شدن و بالغ شدنم، این حس بالندگی و علاقه به این ورزش روز به روز شدت می گرفت؛ تا اونجا که تیم ضعیف مدرسه و دبیرستانمون رو تا قله پیروزی با افتخار پیش بردم. زمانی که روبرتو بدون من به برزیل رفت احساس ضعف و شکستگی زیادی کردم ولی ایمان و ارادم قوی تر از این ها بود که با همچین چیزی زود پس بیفتم و بشکنم و به ادامه ندادن فکر کنم چرا که این اتفاق، بالعکس درون وجودم رو سرشار از امید کرد و جسم و روحم رو وادار به تکاپو و تلاش
سال ها همین طور پشت هم می گذشت و ریشه ای که از دوستی من به فوتبال شکل گرفته بود روز به روز بال و پر می گرفت و جوونه می زد؛ راحت نبود گذر کردن از تمومی حادثه ها و واقعه هایی که هر کدوم بخشی از زندگیم رو دربرگرفته بود، منو بیشتر تحریک به پیشروی و تلاش می کرد. نمی گم تا حالا همیشه پیروز میدان بودم اما اینم نمی گم که روز و شب به خاطر هدف و عشقی که به این ورزش داشتم تلاش نکرده باشم دنبال بهانه های الکی و بیهوده نبودم تا از اون چیزی که می خواستم فرار کنم چرا که اعتقادم می گفت هیچ موفقیتی بدون تلاش آدمی به دست نمیاد. زمانی که به شدت مصدوم می شدم و دکتر ها با ناامیدی به من می گفتند باید مدت کوتاهی از فوتبال دست بکشم، اصلا برام خوشایند نبود چرا که انگار تو بازی جهانی با تیم قدرتمندی بودم که در اون لحظه داور با نشون دادن کارت قرمز، تیغ های برنده ای رو به قلب و ذهنم وارد می کرد. با این که به سختی، در اون لحظات می تونستم بازی کنم اما اصلا دلم به عقب نشینی و شکست، رضا نمی داد. مصدوم بودم اما دین من به اون توپ که جونم رو نجات داد بیش تر از این حرف ها بود. اون توپ، باعث شد تا علاوه بر بازی کردن تو تیم های مورد علاقم، دوستان زیادی از جمله سانایی پیدا کنم که وجودش از همون دوران دبستان، مثله گلی بود که کم برای من و بازیکنان دیگه، زحمت نکشید؛ این دختر پا به پای ما سوخت و ساخت و با اخلاق فوق العاده بی نظیرش، ما رو شرمنده خودش کرد. برگ دفتر زندگی با ورق خوردنش باعث خیلی از تجربه ها و اتفاق های تلخ و شیرینی شد که ما باهاش رشد کردیم و بزرگ شدیم تا امسال، تو لیگ برتر برزیل، کشوری که آرزو و رویای های بچگیم باهاش عجین شده بود، بازی می کردم. همه چیز طبق روال همیشگی خودش پیش می رفت اما تو بازی آخری که هفته پیش تو مجمع الجزایر فیلیپین داشتیم، با اینکه هیچ پیش بینی از قبل نشده بود، درست اواسط بازی، زله ای مهیب همه جا رو فرا گرفت و از اونجا که شدتش زیاد بود، باعث صدمه دیدن جدی خیلی از بازیکنا از جمله خودم شد. علاوه بر اون اکثر تماشاچی ها که تعدادشون به میلیون ها نفر می رسید، داشتند از اون محدوده خارج می شدند و متاسفانه بیقراری اون ها به ما هم سرایت کرد. یه شوک عجیبی به خانواده های بازیکنا، مربیا و مسئولان اونجا وارد شد که باعث دلشوره و بیقراری عجیبی در سراسر اون استادیوم بزرگ شد و نتیجه اش هم کنسل بازی اون روز شد. در بین اون همه شلوغی و غوغا و سروصدا و آشوب، چشمم ناخودآگاه سمت دختر کوچولویی کشیده شد که به خاطر سرعت تند مردم، محکم به زمین خورده بود و پاش هم به شدت خونریزی داشت و متورم شده بود. با کمی دقت می شد فهمید که اون نقطه ای که اون دختر در اونجا قرار داره، زله شدت بیشتری داشته و احتمال وقوع پس لرزه های سخت، در اون محل بیشتره. من نمی تونستم گریه های مظلومانه اون دختر کوچیک رو که تو سن رویاها و آرزوهای قشنگش سیر می کرد، نادیده بگیرم و بی توجه از جلوی چشمانی که درونشون پر از التماس و خواهش برای نجاتش بودند بگزرم. به همین خاطر بدون توجه به حرف ها و تذکر های اطرافیانم، با تندترین سرعت ممکن خودم رو به اون دختر رسوندم. به نظر پنج یا شش سال داشت اما توانش مثله غنچه ای ضعیف بود که در حال درد کشیدن بود. با دیدن من، انگار کمی آروم شد ولی چهره اش با درد دوباره ای که تو ناحیه زانوش حس کرد، در هم رفت. همه توانم رو به کار گرفتم تا با آرامش از اونجا دورش کنم در حالی که درونم پر از آشوب و درد بود. با حفظ خونسردی و لبخند دلگرم کننده ای بهش نغمه امید رو دادم که آروم باشه تا منم بتونم از اون مخمصه نجاتش بدم. میله آهنی روی پای کوچیک و شکننده اش نقش تیری بود که به زهر آغشته شده بود و خار شده بود توی قرنیه های چشمای من. همون لحظه تصویر دیبائو و هایاته از جلو چشمام رژه رفتند؛ فکر کردن به اینکه اگه این اتفاق برای اون ها هم می افتاد، دلم رو بدجوری به آب و آتیش می کشوند. با قدرتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد، اون میله رو از روی پاش برداشتم و آروم و بااحتیاط پیکر دختری که نه اسمش رو می دونستم و نه شناختی ازش داشتم، روی دو تا دستام بلند کردم و اونو به اتاقی که دکتر الکس در اونجا قرار داشت بردم.

دکتر، با نگرانی سریع مشغول انجام کارهاش شد و در همون حال از من تشکر جانانه ای برای اون دختر کرد؛ چرا که اگه دیرتر می رسیدم امکان شکستگی پا به احتمال نود درصد وجود داشت. دکتر به دارویی حیاتی و مهم برای اون دختر اشاره کرد که از قفسه دارو ها که تو اتاق مجاور قرار داشت، براش ببرم. دارویی که باعث بهبودی وسیعی از اون دختر بینوا می شد. همین طور که چشمم دنبال اون داروی خاص و پرکاربرد تو قفسه های متعدد، می گشت، یک دفعه به طور ناگهانی پس لرزه دیگه ای اتفاق افتاد و من دستپاچه تر از قبل، سریع دنبال داروی مورد نظر گشتم و بالاخره پیداش کردم. پس لرزه ها همین طور به شدتشون اضافه می شد و باعث می شد من سریع تر دست به کار شم و اون دارو رو سریع بگیرم. درست زمانی که در اون قفسه رو بستم پس لرزه ای محکم باعث لفزیدن اون کمد شیشه ای پر از دارو شد و منم تمام قدرتی که در وجودم بود رو از تک تک سلول هام طلبیدم تا مانع افتادن اون کمد باشم. اون کمد، دوای درمان خیلی از مصدوم ها و مریض هایی بود که در حال درد کشیدن بودند و نداشتن دارو و تجهیزات، خنجری بود که با بی رحمی تموم، وجودم رو می سوزوند و این در برابر اون دردی که کتف ها و شونه هام، با اون ماهیچه های عضلانی تحمل می کردند، هیچ بود
سوبا با یادآوری آن روز شوم که تبدیل به روز های شوم بعدی زندگی اش شده بود، آهی جانسوز کشید: اون روز گذشت و جوابی که دکتر ها با ناامیدی و تاسف فراوان بهم دادند، مثل پتکی بود که محکم به سرم کوبیده شد. این اخطار، این کارت قرمز و این گناهی که بهم تلفیق شد، بدترین شوک توی دوران زندگیم بود چرا که به طرز جدی و محکمی، مهم بود که به هیچ وجه و با هیچ دلیل و توجیهی نمی شه کسی رو قانع کرد و کاری رو انجام داد. بعد از بیست و چندین سال که با عشق، فوتبال رو سرمشق زندگیم قرار داده بودم، شده بود مسئله ای که با چند تا ترفند و راه حل، به جواب معقولانه ای می رسیدم، حالا کنار کشیدن ازش شده صورت مسئله ای که به هیچ وجه نمی تونم هضمش کنم چه برسه به اینکه بخوام با هزار تا معادله و نامعادله حلش کنم.

همه چی مشخص شد نظر آقای تاکاهاشی چیست

نظر منابع خارجی راجع به فلج شدن سوباسا

شخصیتهای انیمیشنی مورد علاقه من

اون ,رو ,ها ,ای ,های ,روز ,بود که ,که به ,اون دختر ,ها و ,ای که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ سایت هیوا ویستا رایانه وبلاگ سایت حقوقی گروه تولیدی بازرگانی خرمای ساغر تبلیغ‌آباد رنگ نیلو دانلود رایگان وی اس تی در سایت اف ال بند بانک های ایرانی وبلاگ مد Irma هیلان