روز عجیبی بود . اون روز ، زودتر از هر روز دیگه خورشید غروب کرد . ساعت ۸ شب بود که ناگهان آسمان ابری شد و همه جا را مه فرا گرفت . وقتی مه تمام شد سه نفر که میلیون ها نفر سرباز پشت سرشون بود دیده شدند . رییس شون گفت ( من یک جادوگر هستم . اسمم مانکامون هست ، از این به بعد من پادشاه شما هستم . هاهاهاها ) نینجای سیاه ( قربان اون ۷ نفر واسمون خیلی خطرناک هستند ) مانکامون ( شما ۷ نفر یا با ما همکاری میکنید یا کشته خواهید شد ) ساناز از عصبانیت قرمز شد . ساناز ( اگه منو تکه تکه هم بکنید ، با شما ها همکاری نمی کنم ) سوباسا ( من نه تنها با شما همکاری نمیکنم بلکه جلوتون می ایستم ) عسل ( مگه عقلم رو از دست دادم که باهاتون همکاری کنم ) مانکامون ( پس خواهید مرد . هاهاهاها ) مانکامون جادوی سیاه به طرف قهرمانان قصه ما پرتاب کرد . لیانا آینه اش را از جیبش در آورد و جلوی جادو قرار داد . لیانا ( من نمی زارن به دوستام آسیبی برسه ) جادو به خاطر اصابت به آینه نابود شد . مانکامون ( سرباز ها اونا رو از بین ببرین ) سرباز ها به طرف سوباسا و دوستانش هجوم آوردند . نیکا ( بچه ها باید هر چه زودتر از اینجا بریم ) نادیا ( آره نیکا راست میگه ) اونا ( سوباسا و دوستانش ) از اونجا فرار کردند . عسل ( نفسم گرفت ، افراد مانکامون که ما رو دنبال نکردند ؟ ) فاطمه ( نمی دونم ) ناگهان سوباسا سایه سه نفر رو دید . سوباسا ( بچه ها برید عقب ) آن سه نفر بیرون آمدند . سوباسا ( قاسم ، میلاد ، فتوپویا شمایید ) قاسم ( آره ما هستیم ) ساناز ( ترسیدم ، فکر کردم افراد مانکامون ما رو پیدا کردند ) میلاد ( بچه ها باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنیم ) فتوپویا ( در ضمن بچه ها موبایل ها تون رو خاموش کنین ، ممکنه سیگنال ما رو دنبال کنند )
داستان ما ادامه دارد .
دوستان می تونید این رمان رو به زبان های دیگه ترجمه کنید .
فعلا خداحافظ
همه چی مشخص شد نظر آقای تاکاهاشی چیست
ها ,رو ,، ,مانکامون ,سوباسا ,نفر ,بچه ها ,زودتر از ,ما رو ,سه نفر ,افراد مانکامون
درباره این سایت